من...

من نه عاشقم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد

من خودم هستم و دستی که صداقت می کاشت-گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم و هر پنجره ای که به سرسبزترین نقطه ی بودن وا بود

و خدا می داند...

بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود...

من نه عاشق بودم و نه دلداده به گیسوی بلند و آلوده به افکار پلید

من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دلبستگی ام می فهمید

خوشبختی

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

داستان بخت با من یار نیست

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد
“بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “ای مرد کجا می روی؟”

مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”

گرگ گفت : “میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟”

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.

یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : “ای مرد کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”

کشاورز گفت : “می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم
زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند
و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.

شاه آن شهر او را خواست و پرسید : “ای مرد به کجا می روی ؟”

مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”

شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و
ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟”

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد

جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که در را ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت :
“از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!” و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد،
با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی،
زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و
همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.”

شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.”

مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و
بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
به دهقان گفت : “وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است،
که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.”

کشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است،
بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم،
من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت:
“سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!”
خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید،
مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.»

عشق مانندنواختن پیانواست.ابتدابایدنواختن رابراساس قواعدیادبگیری،سپس قواعدرافراموش کنی و باقلبت بنواز

در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود.. بزودي برمي گرديم...

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.»

مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود.

مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد.

روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.

اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست!!!

مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد …

سهم دلتنگی خورشید کجاست؟؟

دیرگاهی است سوالی دارم
و معما این است
سهم آزادی پروانه کجاست؟
و چرا بال کبوتر فقط آهنگ قفس می خواند؟
مرغ باران به کجا می بارد!؟
و چرا یک گنجشک، بار اول که سر از لانه برون می آرد
تا که پر گیرد و بالا برود
آسمان را جا نیست؟
و نمی دانم من
از چه رو می گویند، شب خمار است و سیاه
شب اگر تاریک است، علتش بخشش خورشید به ماه است و زمین
و سوالم این است
سهم دلتنگی خورشید کجاست؟؟؟

خوبم؟!

انگار همین دیروز بود تو را در تنهاترین شبهای آسمان دلم در کنار ستاره ها می نشاندم ....

ولی امروز تو تنها ترین ستاره ی شبهای آسمانی منی....

تو بزرگترین و پررنگ ترین و نزدیک ترین ستاره در آسمان دلم هستی....

تقدیم به خوبم

من پرنده خیال خویش  را به اوج آسمان شکوفایی پر داده ام ...صدای بال عشق و دوست داشتن را از آسمان دل خویش به وضوح شنیدم و خود را در تو و در رویایت غرق دیدم گویی که دیگر من نیستم ...این منم که در تو حل شده ام در تو جذب شده ام ...خویش نیستم دیگر.....تو می دانی من چه می گویم ...دوست دارم درونم را فریاد بزنم تا همه بدانند اما زیبایی اش به همین است که دوست داشته باشم اما نتوانم بگویم .....دلم در انتظار توست...من تمام هستی خویش را برای با تو بودن داده ام ....من تمام خویش را در برایت هدیه کرده ام....چون منی نیست دیگر.......

دلم از عشق پر می شود .....

و این یک خیال است راهی برای سرزنش نیست....تو خیال منی و من تو را دوست دارم......

آری من تو را

هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است...

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

شیوانا بهسراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بتاعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.

شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "

زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

تقدیم به خوبم

در تمام لحظه های دلتنگی ، دل عجیب   بهانه ات را می گیرد.
نمی دانم چه کنم که دیگر  یادت نکند.
نمی دانم تو با من چه کرده ای که از یادم نمی روی؟
مدتهاست  که  دیگر عقل هم  قادر   به  قانع کردن دل نیست...
این روزها  بیشتر  از   همیشه  به گوش دل ،قصه  رفتن می خوانم
اما  انگار هر چه بیشتر می گویم،او کمتر  گوش می کند  و  بیشتر  هوای تو  را می کند.
دیگر نمی دانم چه کنم...؟
چگونه از  بار  این بغض کم کنم...؟
چه کنم که آنقدر  در لحظه هایم جای تو  خالی  نباشد؟
ساده برایت بگویم :
" این روزها  در جمع من  و  این بغض  بی قرار ، جای تو  خالیست 

آزمایش کن

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چندشیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون

هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز روبرداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف

کرد.بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی

از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها

در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف

پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه

ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی روپر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر

است و دانشجویان یکصدا گفتند: 'بله'. بعدپروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز

برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد.در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر

می کنم!' همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: ' حالا من

می خوام که متوجه این مطلب بشین که :   این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین

چیزها در زندگی شما هستند: خدا، خانواده تان،فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین

علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر ازبین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان

پای برجا خواهد بود. سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و

ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.' پروفسور ادامه داد: 'اگر اول ماسه ها

رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست

عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین،

دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای

شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ

پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه

زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپهای

گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه

چیزها همون ماسه ها هستند.' یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: 'پس دو فنجان قهوه چه

معنی داشتند؟' پروفسور لبخند زد و گفت: 'خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به

شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدرشلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو

فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست

 

ازکجاشروع شد!!!!

نمیدونم از کجا شروع شد
که تورا دوباره دیدم
هنوز از راه نرسیده
به ته قصه رسیدم
یکی جز من تو دلت بود
واسه این بود برنگشتم
وقتی لبخنددتو دیدم
حتی از خودم گذشتم
این فداکاریه من بود
دیگه جز من کی میتونه
جز تویی که خوبیامو
دیگه یادت نمیمونه
شاید اصلا دیگه یادت بره که
مثل قدیم جون منی
ولی یادت نره
خوشبختیه الانتو مدیون منی
وقتی محتاج تو بودم
تو فداکاری نکردی
حال و روز منو دیدی
اما باش کاری نکردی
شونه خالی کردی از من
با هزار عذر و بهونه
درد و دل کردم دوباره
با در و دیوار خونه

زودقضاوت نکن

مرد مسنی به همراه پسر ٢٥ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢٥ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ٥ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.

برداشتی از داستان گــاو، اثر : "پائولو كوئیلو"

 

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های "استاد" تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما "فرصت یادگیری" و یا "آموزش دادن" را می دهند. در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت. شاگرد گفت: "این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند."

"استاد" گفت: "من گفتم "آموختن" و "آموزش" دادن مشاهده امری

ادامه نوشته

يک اگر با يک برابر بود

معلم پای تخته داد ميزد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود

 

ولی آخر کلاسيها

لواشک بين خود تقسيم می کردند

وآن يکی در گوشه‌ای ديگر «جوانان» را ورق می زد

 

برای اينکه بيخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پايان

تساويهای جبری را نشان می‌داد

ادامه نوشته

تقویت اعتماد به نفس

هفته اول
: روز اول : باور كنید كه موجودی بی نظیر در عالم هستید.
روز دوم : دیگران را همینطوری كه هستند بپذیرید.
روز سوم : به هنر و استعداد دیگران حسادت نورزید.
روز چهارم : هیچگاه خشمگین نشوید و همواره خونسردی خود را حفظ كنید.
روز پنجم : به دیگران احترام بگذارید.
روز ششم : با انسانهای ژرف اندیش معاشرت كنید و از انسانهای عیبجو و بدبین دوری كنید.
روز هفتم : دیگران را دوست بدارید.
هفته دوم :
روز اول : دست دیگران را برای یاری و كمك بفشارید.
روز دوم : دیگران را ببخشید.
روز سوم : انتظارات خود را از دیگران كاهش دهید.
روز چهارم : دیگران را مورد انتقاد و سرزنش قرار ندهید.
روز پنجم : خود را سرزنش نكنید.
روز ششم : انتظارات منفی و غیرمنطقی را از ذهن خود بیرون كنید.
روز هفتم : خود را جدی بگیرید.
هفته سوم :
روز اول : دیگران را بخشی از وجود خود ببینید.
روز دوم : خطاها و لغزشهای خود را جدی نگیرید.
روز سوم : تصور ذهنی خود را از دیگران اصلاح كنید.
روز چهارم : ارزشهای نیك را در خود تقویت كنید.
روز پنجم : احساس رضایتمندی و خشنودی از خود را افزایش دهید.
روز ششم : از تكنیك های تنفس عمیق و تغذیه سالم استفاده كنید.
روز هفتم : تبسم و خوش خلقی را تمرین كنیم.
هفته چهارم :
روز اول : مسولیت كارهای خود را بپذیرید.
روز دوم : سعی كنید خطاها و لغزشهای خود را كاهش دهید.
روز سوم : مشكلات را آسان بگیرید و از دیگران برای رفع آنها یاری بخواهید.
روز چهارم : به مسائل اطراف خود با نگرش مثبت برخورد كنید.
روز پنجم : در صدد توجیه خود نباشید.
روز ششم : برای شادیهای خود پیش فرض و شرایط مشخص نكنید.
روز هفتم : به واقعیات درون خود تمركز دهید

دوست معمولی __ دوست واقعی...

  
ــ یک دوست معمولی هیچ گاه نمی تواند گریه ی تو را ببیند .
ــ یک دوست واقعی شانه هایش از گریه ی تو تر خواهد شد.

ــ دوست معمولی اسم کوچک والدین تو را نمی داند.
ــ دوست واقعی شاید تلفن آن ها را جایی نوشته باشد.

ــ دوست معمولی یک جعبه شکلات برای مهمانی تو می آورد.
ــ دوست واقعی زودتر به کمک تو می آید و تا دیر وقت برای تمیز کردن می ماند.

ــ دوست معمولی از دیر تماس گرفتن تو ناراحت و دلگیر می شود.
ــ دوست واقعی می پرسد چرا نتوانستی زود تر تماس بگیری؟

ـ دوست معمولی دوست دارد به مشکلات تو گوش دهد .
ــ دوست واقعی سعی در حل آن ها میکند. ـ

ـ دوست معمولی مانند مهمان رفتار می کند و منتظر می ماند از او پذیرایی شود.
ــ دوست واقعی به سوی یخچال رفته و از خود پذیرایی می کند.

ــ دوست معمولی می پندارد که دوستی شما بعد از یک مرافعه تمام می شود .
ــ دوست واقعی می داند که بعد از یک مرافعه دوستی شما محکم تر می شود.  

((یک دوست واقعی کسی است که وقتی همه تو را ترک کردند با تو می ماند))

مطمئن باش خدا روزی خوبیهایتان را به خودتان باز می گرداند

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل».

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»

ادامه نوشته

زندگی.........

زندگی

یافتن رابطه هاست

و رسیدن به شعوری یکدست

تا که دستچین نشود فهمیدن

تا که زندان نشود باورها

در تکاپو ...

تا بهتر از آن باشیم که هستیم.

اما بهتر از این شیوه ای برای زیستن نیست.

اینجا

نگاه ها فرسوده اند

هوا سرد نیست

سنگین است

چقدر هضم هوای سنگین سخت است !

قیمت لحظه ها را نمی توان سنجید

در آن هنگام که

دوستی شکل می گیرد

آنگاه که جامی را قطره قطره پر می کنید

دست آخر با قطره ای ،

سرریز می شود ...

و به زنجیره ی مهربانی ها نیز ،

یکی هست

که سرانجام دل آدمی را

لبریز می کند !

ديدهاي متفاوت از زنان

زن شاهکار خلقت است
برنارد شاو

زیباترین خوی زن ، نجابت اوست
ارد بزرگ

در دنیا تنها دو چیز زیباست ، زن و گل
مالرب

تمدن چیست ؟ نتیجه نفوذ زنان پاکدامن است
امرسون

زن رسماً مربی مرد و مهّذب اخلاق اوست
آناتول فرانس

اگر زن نبود نوابغ جهان را چه کسی پرورش می داد ؟
ناپلئون

ادامه نوشته

داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی

روزى شاه عباس صفوی به شیخ بهایى گفت: دلم می ‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.

شیخ بهایى گفت : من یک هفته مهلت می ‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد، چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم...

شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلای  خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا می ‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد.

شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده خدا من می ‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد!!!

تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت و لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو !!!

مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه ‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته ، فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود...

شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند ؟!!

شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟

شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت!!! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!

به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند...

بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید!

دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد.

سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود.

چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه ‏اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود!!!

به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند.

شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد و عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت : بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است!

وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم! عقل و شعور مردم را دیدید؟

شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟

شیخ عرض کرد: به من فرمودید، قاضى القضات شوم.

شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟

شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم !

شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى !!!

سخن روز : مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت، خیلی کثیف می‌‌شوی و مهم‌تر آنکه خوک از این کار لذت می‌برد!!! جورج برنارد شاو

۲۰ ماده غذایی ضد سرطان را بشناسید و به دیگران بگویید

سرطان یکی از خطرناکترین بیماری های دنیاست ایران ویج سعی دارد شما را با مواد غذایی ضد سرطان اشنا کند

۱- گوجه فرنگی

 گوجه فرنگی غیر از ویتامین C ، محتوی مقدار زیادی “لیکوپن” می باشد. لیکوپن ماده ای است که خطر سرطان های پروستات و تخمدان را کم می کند.

محصولات گوجه فرنگی از قبیل: رب گوجه فرنگی، سس گوجه فرنگی و کچاپ نیزضد سرطان می باشند.

۲- کلم بروکلی و دیگر کلم ها

 کلم ها غیر از کلسیم، منبع غنی “سولفورافان” ( sulforaphane ) هستند. این ماده خطر بروز سرطان های معده ، سینه و پوست را کم می کند.

مقدار سولفورافان در کلم بروکلی بیشتر از بقیه کلم هاست.

۳- آواکادو

 آواکادو، پتاسیم بیشتری نسبت به موز دارد. همچنین، منبع خوب بتاکاروتن و آنتی اکسیدان می باشد. مصرف آواکادو برای درمان سرطان کبد و بیماری های کبدی مفید است.

۴- توت ها

 توت ها دارای ماده ای به نام “آنتوسیانین” ( anthocyanin ) هستند. این ماده یک آنتی اکسیدان قوی می باشد و در مقابل سرطان های روده بزرگ و مری از بدن محافظت می کند.

۵- دانه سویا

 سویا داری “ایزوفلاون” می باشد. محصولات به دست آمده از سویا مانند توفو، شیر سویا و آجیل سویا نیز دارای این ماده می باشند.

این ماده خطر سرطان های سینه، تخمدان و پروستات را کاهش می دهد که این کار را به وسیله محافظت سلول های بدن از اثرات زیان آور استروژن ها انجام می دهد.

۶- چای

 چای سبز و چای سیاه دارای منبع طبیعی “”catechin می باشند. این ماده یک آنتی اکسیدان قوی می باشد و از رشد سرطان جلوگیری می کند. همچنین سرطان های کبد، پوست و معده را کاهش می دهد.

۷- کدو تنبل

 کدو تنبل ، هویج، نارنج، فلفل قرمز و زرد و سیب زمینی شیرین منبع غنی “بتا کاروتن” هستند. این مواد به عنوان آنتی اکسیدان های قوی شناخته شده اند و مصرف مداوم آنها منجر به کاهش انواع مختلف سرطان ها می شود.

۸- اسفناج

 اسفناج دارای “لوتئین” ( lutein )، ویتامین های A ، C و E می باشد. همه این مواد به عنوان آنتی اکسیدان شناخته شده اند. اسفناج سرطان های کبد، ریه، سینه، تخمدان، روده بزرگ و پروستات را از بدن دور می کند.

 

۹- چغندر قرمز

 چغندر دارای “فلاوونوئید” می باشد. این ماده به عنوان یک ضد سرطان شناخته شده است. ادرار اشخاص مصرف کننده این چغندر، قرمز رنگ می باشد.

۱۰- هویج

 هویج دارای “بتاکاروتن” زیادی می باشد و برای جلوگیری از سرطان های ریه، دهان، حلق، معده، روده، کیسه صفرا ، پروستات و سینه بسیار مفید می باشد. البته نباید در مصرف آن زیاده روی کرد.

۱۱- سیر

 مطالعات نشان داده که خانواده پیازها، از قبیل، سیر، موسیر و تره فرنگی، در افراد سالم سلول های سرطان زا را از بین می برند و در بیماران سرطانی، رشد این سلول ها را کُند می کنند. در این رابطه، اثر سیر از همه بیشتر می باشد. به طور کلی، سیر خطر سرطان های معده، روده بزرگ، مری و سینه را کم می کند.

سیر ریز ریز شده را ۱۰ دقیقه قبل از آماده شدن غذا، در غذای خود بریزید تا قدرت مبارزه با سرطان را در بدن خود افزایش دهید.

۱۲- آناناس

 آناناس دارای آنتی اکسیدان و ویتامین C می باشد. این میوه، بدن را در برابر سرطان های ریه و سینه حفظ می کند.

۱۳- سیب

 همانطور که می دانید سیب یک آنتی اکسیدان می باشد. علاوه بر آن، دارای ماده ای به نام “quercetin” می باشد. این ماده خطر سرطان ریه و رشد سلول های سرطان پروستات را کم می کند.

۱۴- پرتقال

 همانطور که می دانید، پرتقال منبع غنی ویتامین C است. تحقیقات نشان داده است که، این میوه اثر ضد سرطانی نیز دارد. پرتقال، از سرطان معده و ریه جلوگیری می کند.

۱۵- انگور قرمز

 انگور قرمز ماده ای دارد که از فعالیت آنزیمی که مسئول ساخت و رشد سلول های سرطانی است، جلوگیری می کند.

۱۶- ریشه شیرین بیان

 ریشه شیرین بیان از رشد سلول های سرطان پروستات جلوگیری می کند. ولی در مصرف آن زیاده روی نکنید، زیرا مصرف بیش از اندازه آن، موجب افزایش فشار خون می گردد.

۱۷- قارچ

 قارچ، سطح ایمنی بدن را بالا می برد و با سلول های سرطانی می جنگد.

۱۸- غذاهای دریایی و روغن ماهی

 از آنجایی که غذاهای دریایی دارای اسیدهای چرب امگا ۳ می باشند، روی سوخت و ساز سلول ها اثر دارند و مصرف اسیدهای چرب اشباع را کم می کنند.

مصرف روزانه ی این غذاها، قوی ترین و موثرترین اسلحه برای مبارزه با سرطان ها می باشد و سرطان هایی از قبیل، روده بزرگ، پروستات و سینه را از بین می برند.

۱۹- مویز

 دارای اسیدهای چرب امگا ۳ و امگا ۶ و ویتامین E می باشد.

مویز ضد سرطان، درمان کننده سرطان، درمان کننده بیماری های قلبی و پایین آورنده ی فشار خون است و برای نرمی و انعطاف پذیری رگ ها بسیار مفید می باشد.

۲۰- زردچوبه

 زردچوبه از سرطان های معده و روده بزرگ جلوگیری می کند. همچنین تعداد سلول های سرطانی را کم می کند.

مریم سجادپور- کارشناس تغذیه

عا شقانه...

یارب تو او را همچو من بر غم گرفتارش مکن

در شهر غربت ای خدا هرگز تو ازارش مکن

هر چند او از رفتنش چشمان من گریان نمود

لیک ای خدای مهربان از غصه پر بارش مکن . . .

********

به روی زندگی دو خط زرد می كشم

و چشم عاشق تو را كه گریه كرد می كشم

تو رفتی و بدون تو كسی نگفت با خودش

كه من بدون چشم تو چقدر درد می كشم

********

خداوندا !

مگر نه‌اینکه من نیز چون تو تنهایم

پس مرا دریاب

و به سوی خویش بازگردان ،

دستان مهربانت را بگشا

که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم ...

********

یک بار خواب دیدن تو… به تمام عمر می‌ارزد پس نگو… نگو که رویای دور از دسترس، خوش نیست… قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است، ولی دل دریایست… تاب و توانش بیش از
                            اینهاست. دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد میدهم.

********

سایبان دلتنگی..

باران که می آید

حضور مبهم یک هیچ مرا فرا می گیرد
تپش های قلبم به شماره می افتد
دم می رود و بازدم به سختی باز می گردد
دلم سخت می گیرد
باران که می آید
لحظه هایم سالها زنده اند
پیچک یاد از ساقه های دلتنگی بالا میرود
میرود تا اوج ،میرودتا خاطره های همیشه
باران که می آید
من غرق ترانه ی سکوت می شوم

********

دلی که از بی کسی غمگین است٬

هر کسی را می تواند تحمل کند.

هیچ کس بد نیست.

دلی که  در بی اویی مانده است٬ برق هر نگاهی جانش را می خراشد

********

دیشب از دلتنگیت بغضی گلویم را شکست

گریه ای شد بر فراز آرزوهایم نشست

من نگاهت را کشیدم روی تاریخ غزل
       تا بماند یادی از روزی که بر قلبم نشست . .

********

چه زیباست به خاطر تو زیستن و برای تو ماندن و به پای تو سوختن

و چه تلخ و غم انگیز است دور از تو بدون خوشبختی زیستن و برای تو گریستن

و به عشق و دنیای تو نرسیدن.

ای کاش واقف بودی که بدون تو مرگ گواراترین زندگی است و بدون تو و بدور از دست های

مهربان تو و بدون قلب حساست زندگی چه تلخ و ناشکیباست

********

ازکسانیکه از من مـــــــــــتنفرند سپاسگزارم ، آنها مرا قویتر میکنند
از کسانیکه مرا دوســـــــــــــــــــــت دارند ممنونم ، آنان قلب مرا بزرگتر میکنند 

********

گاهی اوقات آرزو می کنم ای کاش تک پرنده عاشقی بودم که میان صدها هزار پرنده بتوانم به قله بلند سرزمین هستی برسم و پرواز کان نغمه سر دهم که... من شیدای تو وعاشقانه دوستت دارم

دریاب مرا دریا

ای بر سر بالینم، افسانه سرا دریا !

افسانه عمری تو، باری به سرآ دریا .

 

ای اشك شبانگاهت، آئینه صد اندوه،

وی ناله شبگیرت، آهنگ عزا دریا .

 

با كوكبه خورشید، در پای تو می میرم

بردار به بالینم ، دستی به دعا دریا !

 

امواج تو، نعشم را افكنده درین ساحل،

دریاب مرا، دریا؛ دریاب مرا، دریا .

 

ز آن گمشدگان آخر با من سخنی سر كن،

تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دریا .

 

چون من همه آشوبی، در فتنه این توفان،

ای هستی ما یكسر آشوب و بلا دریا !

 

با زمزمه باران در پیش تو می گریم،

چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دریا !

 

تنهائی و تاریكی آغاز كدورت هاست،

خوش وقت سحر خیزان و آن صبح و صفا دریا .

 

بردار و ببر دریا، این پیكر بی جان را

بر سینه گردابی بسپار و بیا دریا .

 

تو، مادر بی خوابی. من كودك بی آرام

لالائی خود سر كن از بهر خدا دریا .

 

دور از خس وخاكم كن، موجی زن و پاكم كن

وین قصه مگو با كس، كی بود و كجا ؟ دریا !


(فریدون مشیری)

اس ام اس فلسفی 2

هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم

به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد

صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *  

کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن ، شاید امید تنها دارائی او باشد . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت ، پس همیشه شاد باش . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هیچ گاه از دوست داشتن انصراف نده ، حتی اگه بهت دروغ گفت بازم بهش فرصت جبران را بده . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند ، هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند ما همه به خیال اینکه زیادی داریم

فروشنده خواهیم بود

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛

با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است

. پس همیشه امید داشته باش . .  

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چه خوب می شد اگر ، اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم و عشق را با هوس و حقیقت را با واقعیت 

اس ام اس فلسفی1

دوست داشتن بهترین شکل مالکیت

و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان

یا بگوئی : خدا به خیر کنه ، صبح شده . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دریا بی قرارت باشند ... . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به کم نور ترین ستاره ها قانع باش ، که چشم همه به سوی پر نور ترین ستاره هاست . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

فکر کردن به گذشته ، مانند دویدن به دنبال باد است . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آدمی ساخته افکار خویش است ، همان خواهد شد که به آن می اندیشد . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار

شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد . . .

سخن روز :  بهترین راه پیش بینی آینده ، ساختن آن است . برایان تریسی   

نقل است که : به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مركز شهر كوچكی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ...

یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند .

فرمانده كه جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در كوچه ای سراسیمه وارد یك دكان پوست فروشی می شود و با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : كمكم كن جانم را نجات بده . كجا می توانم پنهان شوم؟!

پوست فروش میگوید : زود باش بیا زیر این پوستینها و سپس روی فرمانده مقداری زیادی پوستین می ریزد ...

پوست فروش تازه از این كار فارغ شده بود كه قزاقان روسی شتابان وارد دكان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او كجاست ؟ ما دیدیم كه او آمد تو!!!

قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دكان را برای پیدا كردن فرمانده  فرانسوی زیر و رو می كنند . آنها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ می زنند اما او را نمی يابند سپس راه خود را می گیرند و می روند .

فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون می خزد  و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند .

پوست فروش رو به فرمانده كرده و محجوب از او می پرسد :  ببخشید كه همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می كنم اما می خواهم بدانم كه اون زیر با علم به اینكه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟

فرمانده قامتش را راست كرده و در حالی كه سینه اش را جلو میداد خشمگین می غرد : تو به چه حقی جرات میكنی كه همچین سوالی از من بپرسی ؟ سرباز این مردك گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش كنید . من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم كرد !!!

محافظان بر پیكر پوست فروش چنگ زده كشان كشان او را با خود می برند و سینه كش دیوار چشمان او را می بندند پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد می شنود و برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنك شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل كنترل پاهایش را احساس می كند ...

سپس صدای فرمانده را می شنود كه پس از صاف كردن گلویش به آرامی میگوید :  

آماده ............. هدف ......

در این لحظه پوست فروش با علم به این كه تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد ؛ احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشك از گونه هایش فرو می غلتد پس از سكوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود كه به او نزدیك میشوند ...

سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند . پوست فروش كه در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه كور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را می بیند كه با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی كه انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می نگرد...

آنگاه به سخن آمده و به نرمی می گوید : حالا فهمیدی كه چه احساسی داشتم ؟!

پی نوشت : دوستی میگفت این داستان واقعی و آن فرمانده ناپلئون بوده اما بنده چون اطمینان نداشتم داستان رو به این صورت براتون نقل کردم. کاوه 

آموخته ام...

 

آموخته ام که : هرگاه که ترسیده ام ، شکست خورده ام.

آموخته ام که : غرور انسان ها را هرگز نشکنم.

آموخته ام که : انسان های بزرگ هم اشتباه می کنند.

آموخته ام كه : اگر مایلم پیام عشق را بشنوم ، خود نیز بایستی آن را ارسال كنم

آموخته ام که : زندگی را از طبیعت بیاموزم ،

مثل ابر با كرامت باشم .

چون بید متواضع باشم ،

چون سرو ، راست قامت،

مثل صنوبر ، صبور ،

مثل بلوط مقاوم ،

مثل خورشید با سخاوت و

مثل رود ، روان

تست: همسرتان را بهتر بشناسید

خیلی وقت پیش درسی درمورد ازدواج می دادم. در آخر کلاس پرسیدم، "جالب نبود اگر همه به خانه که برمی گشتیم دو کار می کردیم: یکی اینکه از همسرمان می پرسیدیم چطور می توانستیم همسر بهتری برای او باشیم و دوم اینکه به حرفهایش گوش می دادیم."

بعد از آن جلسه به خانه برگشتم و مشغول خوردن صبحانه شدم. همسرم، سوزان، درمورد آن جلسه درس سوال کرد و بین لقمه های غذایی که دهانم می گذاشتم با ایما و اشاره به او نشان دادم که جلسه خوب پیش رفت.

او پرسید، "توی کلاس چی گفتی؟". یک قاشق دیگر از صبحانه ام را دهان گذاشتم و جواب دادم، "به آنها گفتم که بروند خانه و از همسراشان بپرسند چطور می توانند شوهر بهتری برای آنها باشند و بعد به نظرات آنها خوب گوش کنند." و خندیدم. یک جرعه آب پرتقال خوردم و ادامه دادم، "شرط می بندم خیلی از آنها مکالمات جالبی الان با همسرانشان دارند."

سورزان به سمت کانتر آشپزخانه آمد و حین اینکه من صبحانه ام را می خوردم ساکت بود. بعد از چند دقیقه گفت، "آیا واقعاً دوست داری بدانی؟"

من پرسیدم، "چیو؟"

ادامه نوشته

مثلث برموداااا

مثلث برمودا

مثلث برمودا محلی است وهم‌انگیز که گویند "در آن صدها هواپیما و کشتی در هوا و دریا ناپدید شده‌اند. بیش از هزار نفر در این منطقه وحشت گم شده‌اند، بدون اینکه حتی یک جسد یا قطعه پاره‌ای از یک هواپیما یا کشتی مفقود شده ، به جا مانده باشد."

موقعیت جغرافیایی برمودا « Bermuda »

در جنوب غربی ایالات متحده آمریکا، منطقه‏ای وجود دارد که به مثلث ‏برمودا معروف است . راس آن نزدیک برمودا و قسمت انحنای آن از سمت پایین فلوریدا گسترش یافته و از پورتوریکو گذشته ، به طرف جنوب و شرق منحرف شده و از میان دریای سارگاسو عبور کرده و دوباره به طرف برمودا برگشته است. طول جغرافیایی در قسمت غرب مثلث برمودا ۸۰ درجه است، بر روی خطی که شمال حقیقی و شمال مغناطیسی بر یکدیگر منطبق می‌گردند. در این نقطه هیچ انحرافی در قطب نما محاسبه نمی‌شود.

در مقابل ایالت‏های جورجیا، کارولینا و فلوریدای آمریکا، جزایر «برمودا» و در جنوب این جزایر، جزایر باهاما، پرتوریکو، دومینیکن، هائیتی، جامائیکا و کوبا قرار دارد .

متشکل از 150 جزیره مرجانی که فقط بیست مورد آن قابل سکونت است. جمعیت آن حدود، 650000 هزار نفر و نژاد مردم آن سیاه، سفید و دو رگه است. اکثر مردم آن جا پروتستان هستند و هامیلتون مرکز آن می‏باشد .

برمودا از قدیمی‏ترین مستعمرات انگلستان است .

وینسنت گادیس که مثلث برمودا را نامگذاری کرده، آن را به صورت زیر توصیف می‌کند: « یک خط از فلوریدا تا برمودا ، دیگری از برمودا تا پورتویکو می‌گذرد و سومین خط از میان باهاما به فلوریدا بر می‌گردد.

"مثلث ‏برمودا" و آب و هوای آن

 

ادامه نوشته

داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی

داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی
روزى شاه عباس صفوی به شیخ بهایى گفت: دلم می ‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.

شیخ بهایى گفت : من یک هفته مهلت می ‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد، چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم...

شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلای خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا می ‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد.

شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده خدا من می ‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد!!!

تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت و لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو !!!

مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه ‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته ، فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود...

شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند ؟!!

شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟

شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت!!! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!

به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند...

بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید!

دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد.

سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود.

چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه ‏اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود!!!

به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند.

شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد و عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت : بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است!

وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم! عقل و شعور مردم را دیدید؟

شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟

شیخ عرض کرد: به من فرمودید، قاضى القضات شوم.

شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟

شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم !

شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى !!!

سخن روز : مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت، خیلی کثیف می‌‌شوی و مهم‌تر آنکه خوک از این کار لذت می‌برد!!! جورج برنارد شاو